خلاصه داستان: روایتگر داستان های استنلی اپکیس و سگش می باشد . داستان از آنجایی شروع میشود که او از زندگی کنونی خود خسته می شود و پشت سرهم بد می آورد او بر روی یک پل به علت خراب شدن ماشینش توقف می کند و بر روی آب مردی معلق می بیند و برای کمک به او به کنار آب می رود بعد از رسیدن متوجه می شود که آن مرد توده ای آشغال بیشتر نبوده در همان موقع ماسکی به دست او می چسبد…
خلاصه داستان: «استنلی ایپ کیس»، صندوق دار بی دست و پای بانک، تصادفا به ماسکی دست پیدا می کند که هر گاه آن را به چهره می زند به شخصیتی پرتحرک و دیوانه، بسیار قوی و زورمند، شکست ناپذیر، با چهره ای سبز رنگ و کارتونی بدل می شود.