خلاصه داستان: در سال 1939، در شهر زونگولداک کارگر معدن داوود به همراه خواهران و برادرانش زندگی معمولی را سپری میکند. صاحب معدن مالک بی که فردی ثروتمند است در روزی که باران زیادی میبارید، هشدار های مربوطه را در نظر نگرفت و باعث فروریختگی معدن شد. داوود تصمیم میگیرد که در مقابل این موضوع سکوت نکند و مالک هم پیشنهاد غیر منتظره ای برای او دارد ! دختر مالک ،گلفام که به دور از واقعیت های زندگی بزرگ شده است، به مرور زمان شروع به تحسین داوود که در ابتدا فکرمیکرد فردی نافرمان و حتی بی ادب است، می کند. درحالیکه مالک قصد دارد دخترش گلفام با صاحب معدن علی گلیک که فردی ثروتمند است، ازدواج کند.